مشهور است که در سفر، دغدغهی زودتر رسیدن به مقصد نداشته باشیم و از مسیر هم لذت ببریم. خب، سفرِ راهرفتن در شهر، همراه با شلوغی و همهمهی آواهای گوشخراش و مشاهدهی رفتارهای زننده است و بههمان میزان هم سرشار از فریاد است، فریادِ سکوت، فریادِ سکوتِ درونمان که سرآغاز کشف دنیای بُرون است؛ انتخاب مسیر بیاجبار و تلقین با اختیار خودمان است و فرصت مغتنمی است جهت مرور حقیقی و بیفیلتر جریان جاری زندگی با همه زیبندگی و زنندگیهایش از زاویه نگاه شخصِخودمان بدون بازگویی دیگران؛ آلبوم تصاویر مجموعهای از پیادهرویام در تهرانِ امروز است، پرچمهای بیرمق در حال اهتزاز ایران در فضای با نوری غریب که قرار است یادآور ارق ملیمان باشد و در نزد همین پرچمها، حسوحال مردم شهری که شادیشان به بنبست رسیده، آری این حقیقت تلخ امروزمان بوده و غیرقابل کتمان است؛ حال در بنبست بمانیم یا نه؟ چرخهی حیات گیاهان یادآورِ عینی خوبی است، شاهدیم در هر شرایطی رویششان ادامه دارد، نمیتوان بازدارِ بازآفرینیشان شد، گویی با نادیدهگرفتن محدودیتهای شرایط رشد، قانون بقای طبیعت را پذیرفتهاند و مسیرِ در راستای هدفشان را یافتهاند. واقعیت این است که بهرهوری، بهبود، انگیزه، انرژی و حالِ خوبِ ما هم نیازمند “اندیشهواقدام فردی” است و فرمولومعجزهومیانبُر هم ندارد، اندیشهای از جنس همان فریادِسکوتِ درون که منجر به تحولِ فردی شود و این تحول را پایانی هم در کار نیست مگر با کنارکشیدن بهاختیار خودمان؛ تحولی “به توانوسهمومحدودهی خودمان” در راستای “تولدی دیگر” از نگاه، نگرش، رفتار، قضاوتها و پذیرش بیبهانهی شکستوخطاهایمان. بلی، قبول دارم، بسیار ناشدنی، سخت، زمانبر، طاقتفرسا و انرژیسوز است، درواقع ساختن، سوختن را هم در بر دارد. بههر روی با تمام این تفاسیر روی دیگر هم در کار است که غُرزنان و منفعل، توجیهکنندهی کمکاریهایمان و نظارهگرِ هر روزِ بدتر از دیروزمان باشیم، بهدور از خودفریبی، ما مختار و متعهد نسبت به نگرشوانتخابهایمان هستیم و امید? چیست؟ امید آخرین چیزی است که پس از جان از ما میگیرند.